در هواپیمایی که مرا به صورت تحت الحفظ به تهران می برد به مسائل مختلفی می اندیشیدم؛ به آینده این نهضتی که بر پا شده، . به برپا کننده نهضت - امام خمینی - . به پدری که برای ادامه معالجه در تهران به من نیاز داشت و به علت ابتلا به آب مروارید، بینایی اش را داشت  از دست می داد، . به آینده ای که در انتظار من بود، و. از فکر به این امور که جز خدای متعال کسی از عاقبت آن آگاه نیست، منصرف شدم، مجله ای برداشتم و به ورق زدن آن پرداختم.

 

چشمم به غزلی افتاد که از آن خوشم آمد. من عادت داشتم که هر شعری را می پسندیدم ، در دفتر خاصی که سفینه غزل» نامیده بودم، می نوشتم. دیدم دو مامور همراه من از دو طرف گردن می کشند تا ببینند من چه می نویسم. بدون توجه به فضولی آنها به نوشتن ادامه می دادم، آنها هم به نگاه کردن ادامه می دادند، وقتی شعر را نوشتم، ذیل آن این عبارت را هم افزودم: این ابیات را در هواپیمایی که مرا به همراه دو مامور خوش اخلاق از زاهدان به جای نامعلومی می برد، نوشتم»! این عبارت، اثر مثبتی بر هر دوی آنها گذاشت.

 

هواپیما شبانه به آسمان تهران رسید. منظره درخشش چراغ های شهر دل انگیز بود. دیدم ماموران همراه من خیلی به دیدن چشم انداز تهران علاقه مندند  و از این که به پایتخت رسیده اند، احساس خوشحالی می کنند! بویژه یکی از آن دو، خیلی ابراز خوشحالی می کرد. به او گفتم: قدر مرا بدان!  چون به خاطر من با هواپیما به تهران آمدی، اگر بازداشتی کس دیگری جز من بود، تو را با اتومبیل به خاش می فرستادند و می بایستی شب تا صبح بیابانهای برهوت را طی می کردی؛ ولی خب، حالا شب خوشی را در تهران خواهی گذراند! خنده ای از ته دل کرد که برخاسته از احساس کامل رضایت و خوشحالی بود.

 

منبع: خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 112 و 113


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها