برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات عملیات رفتم. پس از حال و احوال پرسی و کمی صحبت گفت: صبر کن برسونمت . بعد هم با یک تویوتا به سمت مقر گردان رفتیم. در مسیر به یک آبراه رسیدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم  گیر می کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی. گفت: وقتش را ندارم. از همین جا رد می شیم. گفتم اصلا نمی خواد بیایی تا همین جا دستت درد نکنه من بقیه اش را خودم می رم. گفت: بشین سر جات، من فرمانده شما را می خوام ببینم. بعد هم حرکت کرد.

 

با خودم گفتم: چطور می خواد از این همه آب رد بشه. تو دلم خندیدم و گفتم چه حالی میده گیر کنه. به خورده حالش گرفته یشه. اما ابراهیم یک الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت. بعد با دنده یک از آنجا رد شد.

به طرف مقابل که رسیدیم گفت: ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی دانیم، اگه بدانیم خیلی از مشکلات حل می شود.

 

 سلام بر ابراهیم ص 192 و 193


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها