از این برایم سخت تر نبود که اجنبی بیاید و خانه ات را بگیرد .

 

رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: خدا حافظ خالو. خدا حافظ آوه زین. خدا حافظ گور سفید». زن ها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچه ها هم گریه می کردند. صورت هاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب می رفت و گاهی بیدار می شد و نان می خواست. مرتب می گفتم: الان می رسیم و نان می خوری. کمی صبر کن». .

 

از پایم خون می آمد اما اهمیت نمی دادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول می کردم. خسته شده بودند و ناله می کردند. توی راه سعی می کردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود. مرتب به مادرم می گفتم زودتر، تند تر. سعی می کردم کاری کنم سریع تر حرکت کنند. می دانستم خطر، پشت سرمان است. صدای بمب ها و توپ ها یک لحظه قطع نمی شد.

 منبع: فرنگیس، ص 130 و 131


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها