خاطره ای از شهید حاج رضا شکری پور»

انگار نه انگار که از جبهه رسیده. رضا از در که وارد شد، آستین ها را زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها.

گفتم: کار شما نیست، کار منه!

حاج رضا خیلی جدی گفت: یعنی می خوای بگی این قدر دست و پا چلفتی ام؟

گفتم: نه بابا! میگم این وظیفه منه!

 زل زد تو چشام: خانوم جان! اسیر که نیاوردم تو خونم! حالا بذار این دو تکه رختو هم ما بشوریم.

  سیره شهدای دفاع مقدس، ج12 ص 85


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها